قسمت پنجم شیدایم باش

رهام:اونجان بریم 

باهم رفتیم سمتشون 

من:سلام بچها

همه سلام دادن فضای سبز و بزرگی داشت چون زیاد بود دور دوتا میز نشسته بودن رایان و سایه و رادمان و راشا و رویاو عمه خانم دور یه میز و هامین و هانا و هیتا و تیام و تانیا و ارشان دور یه میز دیگه منو رادمان هم رفتیم دور میزی که ارشان بود کنار هم نشستیم  البته خیلی بد بود اگه سمت چپ مینشستم ارشام کنارم بود اگه سمت راستم مینشتم هامین کنارم بود بهتر بود پیش ارشان بشینم 

هانا با لبخند خبیثی نگاهم کرد گفت:دیشب خوشگذشت 

من:اره خوب بود ولی نمیدونم بعد که رفتم تو حیاط چی شد 

ارشان:واقعا یادت نمیاد 

من:فقط یادمه رفتم تو حیاط که بعدش...بعدش...نه یادم نمیاد

ارشان با حرص یه  فوت کرد

هیتا:مگه اتفاقی افتاده بود 

هانا:من دیشب به مانی مشروب دادم ولی فک میکردم میدونه مشروبه 

رهام یه نگاه سریع بهم انداخت:واقعا خوردی

من:اره خب باور اولم که نبود ولی انتظار نداشتم تو مهمونی هم مشروب بدن

تیام:پس بار چندمت بود خوردی 

من:زیاد نیست 

هامین:بهتره بجای این حرفا سفارش بدیم مردم از گرسنگی

گارسون:چی میل دارین

ارشان:چطوره همه کباب کوبیده بخوریم 

همه موافقت کردن اما من واقعا کباب دوست ندارم 

من:من جوجه میخورم 

ارشان:چرا توم کباب بخور

من:من کباب دوست ندارم 

ارشان:خیلی خب...لطفا هفت پرس کباب کوبیده بیار و یه پرس جوجه با مخلفات

 گارسون:پوزش میخوام جوجه رو برای شب سرو میکنیم

وای نه شامس ندارم که 

من:خب منم دیگه کباب میخورم 

ده دقیقه ای گذشت تا گارسون غذاهارو اوردهمه شروع کردن با ولع خوردن ولی من بزور چندتا قاشق خوردم 

رهام:چرا نمیخوریه 

من:سیر شدم 

منتظر موندم بچها غذاشون تموم بشه بعد نیم ساعت همه تموم شدن 

ارشان:میخوای با مابیای

دلم میخواست باهاشون برم ولی دیدم رهام تنها میمونه

من:من با رهام میام تنهاست

ارشان:باشه...ولی مانی واقعا تو دیشب رو یادت نیست

من:نه چیزی شده یادم نمیاد

ارشان:نه بیخیال

سوار ماشین رهام شدم 

رهام:خب باهاشون میرفتی من مشکلی نداشتم 

من:رفیق نیمه راه نیستیم که 

رهام شروع کرد به قهقه زدن 

من:رو اب بخندی  40 دقیقه بعد رسیدیم روبرویی ویلا اوف چه ویلای بزرگیه خدا زندگی اینارو ببین 

من:این رییس شماهم عجب خرپولیه ها 

رهام:این که یک چهارمشم نیست 

من:نهههه 

رهام:اره

اتاق رادمان و راشا هم روبروم بود و هردونفر یه اتاق برداشتن تانیا و هانا یه اتاق ولی هیتا توی یه اتاق تنها بود رهام هم اتاق ته راه رو بود بقیه هنوز نیومده بودن رفتم پایین تو سالن یه رایان و سایه و عمه خانم دلواپس نشسته بودن 

من:اتفاقی افتاده 

سایه:یکم نگران ارشانم نیم ساعته دور کرده 

من:خب باهاشون تماس میگرفتین

سایه:انتن نبود 

همون لحظه ارشان و هامین و تیام خندون وارد شدن 

عمه خانم:معلومه شما کجا بودین 

هامین:عمه خانم رفتم زغال بگیریم برای شب 

عمه خانم:خب یه زنگ میزدی خبر میدادی 

هامین:انتن نبود بخدا 

عمه خانم:خیلی خب برین بالا 

هرسه تاشون رفتن بالا 

ارشان 

با هامین و تیام رفتیم بالا هامین به عمه خانم الکی گفتیم یعنی زغال خریدیم ولی اقا تیام داشت مخ یه دختر خانمو میزد وای که مردیم از خنده 

تیام:ارشان منو هامین توی این اتاق میخوابیم تو برو اتاق ته راهرو پیش رهام 

من:خیلی خب

رفتم تو اتاقم 

رهام:طول دادین چیزی شده بود 

من:باید به توم جواب پس بدم

رهام:نه

رهام از اتاق خارج شداز دست این پسره کلافم چرا مانی باید با این لعنتی بیاد اه نمیدونم چیکار کنم راه افتادم برم سمت ساحل

رایان:جایی میری؟

من:میرم ساحل قدم بزنم

مانی یهو ظاهر شد گفت:اینجا به ساحل نزدیکه

من:اره میخوای بیای

مانی:اره بریم

دوتایمون به سمت ساحل میرفتیم پنج دقیقه ای پیاده روی کردیم تا به جای قشنگ ساحل رسیدیم

من:چطوری خوبه

مانی:وای خیلی قشنگه

من:قبلا دریا اومدی

مانی:اره اتفاقا با مهرداد زیاد میومدم خیلی ارامش بخشه

من:مهرداد...اون دیگه کیه

مانی:یه کسی که خیلی دوسش دارم

عصبی شدم حتما عشقشه اه مانی همه چیزو خراب کردی داشتم ازش جدامیشدم برم سمت دیگه که یهو دستمو گرفت

من:حالا چرا ناراحت میشی

مانی:دستمو ول کن به من مربوط نیست

مانی بلند شروع کرد به خندیدن

مانی:وای ارشان خیلی قیافت باحال میشه وقتی حرص میخوری مهرداد داداشمه

من:واقعا

مانی:اره پس فکر کردی دوست پسرمه

من:خب...اصلا ولش کن

مانی:ارشان

من:جانم

مانی از اینکه بهش بگم جانم خیلی تعجب کرد بعد جاشو به یه لبخند داد

مانی:دیشب رو تا حدودی یادم اومده

من:حدودی یعنی تا کجا

مانی:تا اونجایی که منو بردی تو اتاق و من خوابیدم تو میدونی بقیش چی شد

من:خب....خوابیدی دیگه منم رفتم

مانی:اها مرسی

مانی

مطمعنم داشت دروغ میگفت خودم یادم پشونیم رو  بوس کرد یعنی خواب بود منم بدم نیومدا چه تیکه ای هم هست کاش مال من بود

ارشان:چطوریه یکم بریم توی اب

من:موافقم

دوتامون شلوارمونو تا زانو زدیم بالا اب واقعا خیلی سرد بود

من:وای پاهام یخ زد

ارشان:یکم دیگه که تو اب باشی پاهات عادت میکنه

ارشان شروع  کرد به اب پاشیدن روی من

من:وای نکن سرده ارشان توروخدا

دیدم دست بردار نیست منم شروع کردم به اب پاشیدن روش

ارشان:حالا اینو داشته باش

کلا خیسم کرده بود اینقدر سردم بود بدنم شروع کرد به لرزیدم رفتم توی ساحل دوستامو دور هم گذاشته بودم و بالا پایین میکردم گرمم بشه

من:وای ارشان سرما بخورم میکشمت

ارشان:نمیخوری

من:از کجا میدونی سرما خوردم چی

ارشان:میتونم نشونت بدم

من:بده ببنم

بعد یهو منو بغل کرد دستاشو دورم کرد چونشم گذاشت روی سرم واقعا داشتم از تعجب شاخ در میاوردم ولی واقعا بدنش خیلی گرم بود

من:چیکار میکنی

ارشان:واقعا یادت نیست دیشب من بهت اعتراف کردم

من:واقعا تو اینکارو کردی

ارشان:اره چون از وقتی دیدمت بهت حسی داشت بعد فهمیدم دوست دارم

من:چرا باید تو منو دوست داشته باشی وقتی اینقدر دختر هست

ارشان دستاشو گذاشت روشونمو صورتشو نزدیک صورتم کرد

ارشان:اونا رو هیچوقت دوست نداشتم

بعد محکم تراز قبل بغلم کرد

**********

از اون ماجرا دوروز گذشت و منو عشقم باهم خیلی خوبیم ساعت 11 صبح بود رفتم سمت اشپزخونه یه چیزی بخورم که توسالن سایه رو دیدم

من:سلام سایه خانم

سایه:سلام دخترم

من:بچه ها کجان

سایه:رفتن تو حیاط بازی میکنن توم برو پیششون

من:اول یه صبحونه بخورم بعد میرم

سایه:باشه دخترم

رفتم سمت اشپزخونه دیدم ارشان سرشون گذاشته رو میزو خوابش رفته

من:قربونش برم ببین چطوری خوابیده

رفت نزدیکش نگاه کردم کسی نزدیکمون نباشه  در گوشش زمزمه کردم

من:ارشان عزیزم بلند شو

ارشان:مانی بخدا خستم بزار بخوابم

من:خب برو رو تختت بخواب

ارشان:اوف نمیزاری ادم بخوابه

من:عزیزم برای خودت میگم گردنت درد میگیره

ارشان:خیلی خب بیا پیش من بشین

رفتم روبروش نشسستم

ارشان:الان مثلا کنارم نشستی

من:عه خب یکی میبینی چی فکر میکنه

ارشان:بعد میفهمه تو عشق منی

من:دیونه...زود بخور بریم بیرون

ارشان:چشم

باورم نمیشه اینقدر ارشانو دوست دارم بعداز تموم شدن صبحونه باهم دیگه رفتیم تو حیاط بچها مشغول والیبال بازی کردن تیام و تانیا و هانا توی یه تیم بودن هامین و رهام و هیتا هم یه تیم

ارشان:ببینم بدون من بازی میکنید

هیتا:ارشان جون بیا اینجا

ارشان یه نگاه بد بهش کرد گفت:تیام برو تو تیم اونا منو مانی این تیم بازی میکنیم

تیام:من جام خوبه

تانیا:من میرم

شروع کردیم به بازی کردم ارشان و هامین بازیشون عالی بود تا اینجا که 2-2 بودیم فقط سه تای دیگه میخواستیم تا برنده بشیم

هامین:مانی اینم برای تو

هامین یه سرویس زد میخواستم بزنم که یهو هیتا صدام زد یهو توپ محکم خورد تو صورتم و این مساوی شد با خون دماغ شدن من

ارشان:مانی چیشد حالت خوبه

من:چیزی نیست یکم خونه دیگه

ارشان:چی چیو خونه بلندشو بریم

هیتا:چیزی نشده که بازیو خراب نکن

ارشان:هیتا تو یکی خفه شد خیلی کارت مسخره بود

هیتا:چره بخاطر یه پرستار اینقدر اعصابانی شدی

هیتا راست میگفت من فقط یه پرستارم نه بیشتر بودنم اینجا اشتباه بود از روی زمین بلندشدم و با دستم بینیمو گرفتم که ارشان هم دنبالم اومد

من:دنبالم نیا خودم میرم

ارشان:باهم میریم

با تحکم بشه گفتم:دنبالم نیا...من فقط یه پرستارم به بازیت برس اینو بلند گفتم که بقیه هم شنیدن

رفتم سمت سرویس و بینیمو شستم خیلی خون رفته بود واقعا ناراحت شدم هیتا با این حرفش خیلی تحقیرم کرد فک کردم براشون یه دوستم نه فقط یه پرستار نباید این حرفو میزد نباید میزد

رهام:میتونم بیام تو

من:بیا

رهام:حالت بهتره

من:خوبم چیز مهمی نبود

رهام:از حرف هیتا ناراحت نشو

من:نه چرا ناراحت بشم اون درست گفت من زیادروی کردم

رهام:نه اینطور نیست

من:رهام لطفا برو میخوام استراحت کنم

*********

دوروز از ماجرا گذاشت با همه خشک شده بودم و حتی با ارشامم حرف نمیزدم فقط با راشا و رادمان و رویا بودم سرمیز صبحونه بودیم که عمه خانم گفت:چطوره ناهار رو بریم جنگل بخوریم

رایان:من نمیتونم بیام شما برین

همه موافقت کردن به رفتن منم مجبور بودم برم یه تونیک مشکی و شلوار کتونی مشکی و یه شال سفید پوشیدم و کیف کولیم هم برداشتم همه سوار ماشینا شدن منم با ماشین سایه اومدم که منو سایه و عمه خانم و راشا و رادمان و رویا توش بودیم بقیه هم که پسرا سوار ماشین ارشان شدن و دخترا سوار ماشین تانیا حرکت کردیم به سمت جنگل

رویا:خاله اونجا خرگوشم هست

من:اره فک کنم باشه

رویا:میشه یکیشو بگیریم

من:چشم خاله اگه دیدیم قول میدم یکیشو بگیرم برات

رویا:اخ جون

به یه جای خیلی خوب رسیدیم پیاده شدیم وسایل تو ماشین رو اوردم پایین و زیر یه درخت گردو نشستیم

رویا:مانی بیا بریم خرگوش پیدا کنیم دیگه

من:خاله اول ناهارتو بخور بعد میریم دنبال خرگوش

رویا:باشه

راشا:مانی منو رادمان میریم اطرافو ببینیم با ما میای

من:من همینجا میمونم خودتون برین ولی زود بیاید

راشا:باشه

همه رفتن ولی منو ارشان و سایه و عمه خانم موندیم تا جوجه رو  درست کنیم

سایه:مانی اتفاقی افتاده

من:نه چه اتفاقی

سایه:اخه متوجه شدم مثل قبل با بچها نیستی

من:نه هیچ نشده درست دارم از بچها پرستاری میکنم

سایه:باشه عزیزم ولی اتفاقی افتاد بگو

ارشان کلافه تو سرش دست کشید و از ما دور شد منم همه کارارو کرده بودم غذاهم اماده بود ولی منتظر بچها بودیم که جوونا اومدن ولی هنوز راشا و رادمان و رویا نیومده بودن

من:من میرم دنبال بچها

عمه خانم:باشه دخترم زود بیا

ارشان:مانی صبر کن منم میام

من:نیازی نیست تنهایی میرم

سریع قبل اینکه ارشان مخالفتی کنه رفتم دنبال بچها خیلی ازشون دور شدم ولی خیلی گشتم حدود نیم ساعتی گشتم که دیدم خبری نشد یهو صوای خش خش برگارو شنیدم سرمو که برگردوندم دیدم ارشان

ارشان:بچها اومدن منم اومدم دنبالت بیا بریم

من:باشه بریم

فک کنم خیلی دور شده بودم

ارشان:مانی

من:بله

ارشان:چرا اینجوری رفتار میکنی چت شده

من:چیزی نیست

ارشان:مانی وایسا

به حرفش اعتنایی نکردم ولی اون هنوز وایساده بود

ارشان:مانی باتوم وایسا گفتم

من:من باتو حرفی ندارم

ارشان:مانی خواهش میکنم این رفتار بچه گانه رو نکن دوروز باهام حرف نزدی دارم کلافه میشم

من:ارشان چرا متوجه نیستی منو تو نمیتونیم باهام باشیم

ارشان:چرا فقط بخاطر حرف اون بس کن داری الکی بزرگش میکنی

من:درسته و فهمیدم من هیچ جایگاهی ندارم و زندگیم خیلی باتو فرق داره مانمیتونیم باهم باشیم من فقط یه خدمتکارمو تو ارباب

ارشان:دهنتو ببند مانی معلومه چی میگی

دیگه حرفاشو تحمل نکردم و شروع کردم و دویدن اینقدر دویدم تا بهشون رسیدم همه نشسته بودن و داشتن غذاشونو میخوردن

سایه:چقد طول دادی بیا بشین

رفتم نشستم

سایه:پس ارشان کجاست

من:الان میرسه

شروع کردم به خوردن که البته بیشتر شبیه زهر خوردن بود بعد از تموم شدن غذام بارویا رفتیم دنبال خرگوش خیلی گشتیم ولی چیزی نبود

من:رویا تورو خدا بسته
رویا:خاله اوناهاش اونجاست

سریع دوتایی دویدیم دنبال خرگوش حالا مگه گیر میفتاد دیگه برام نفس نمونده بود

رهام:دنبال این هستین

نگاهم به رهام افتاد که خرگوش سفید توی دستش بود

رویا:وای اره عمو میدیش به من

رهام:بفرما ولی فرار نکنه ها

رویا:نه محکم میگیرمش

رهام:بهتره بریم ممکن گم بشین

من:باشه بریم

سه تایی رفتیم وقتی رسیدم با اخم ارشان مواجه شدم بهش توجه ای نکردم نشستم بچها داشتن والیبال بازی میکردن ارشان و تیام و هامین یه تیم و هانا و تانیا و هیتا یه تیم دیگه

هانا:مانی نمیای بازی

من:نه خیلی خستم

هانا:هرجور راحتی

هوا دیگه رو به شب بود که بلند شدیم بریم

هر روز مثل قبل بود  الان دوهفته هست اینجاییم و من فقط مواظب بچهام خیلی خستم شده

ارشان

از جنگل که اومدیدم قرار شد بریم دریا چون فقط امشب تا فردا اینجاییم

با بچه ها همگی رفتیم دریا البته فقط جوون ها 

من:خب تیام خان این جوجه ها دست خودتو میبوسه 

تیام:تیام و کوفت بده به اون هامین من فقط منقل رو راه میندازم 

تانیا:داداش گلم همه میدونن توچه جوجه ای درست میکنی بدو به وظیفت برس

  تیام:تانی کاری نکن بلندشم سرتو تو اب کنما

تانیا:وای که چقد ترسیدم موهای تنم سیخ شد 

هانا:اه بچه ها بس کنید کسی مانی رو ندید 

هیتا:وای هانا تو چته اون فقط یه پرستاره باما بیاد چیکار 

هانا:هیتا بس کن هنوز ازتو دلخوره که حتما محل ماهم نمیزاره

رهام:من میرم دنبالش 

من:نمیخواد خودم میرم

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

جعفر
ساعت21:30---29 ارديبهشت 1397


f.f
ساعت19:06---29 دی 1396


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : برچسب:, | 19:58 | نويسنده : narges |